Powered by mp3us.com ضیافت
hOmE|||| ArCh!vE |||| L!nkS|||| CmA theMe||||mE|||| pOsTs

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,
ضیافت

هیچکس نمیداند همین روزها میمیرم.شاید همین امشب،همین امروز عصر وسط مهمانی،توی لباس های نویی که برای مسافرتم خریده ام،یا سر میز شام موقع قورت دادن یک لقمه ی لذیذ و اشتها آور،یا همین الان قبل از فکر کردن،قبل از فهمیدن،قبل از تمام کردن این جمله...

تصور مردن،تصور هیچ،هیچ مطلق به نظرم احمقانه می آید.به چیزی که نمی شود فکرش را کرد اعتقاد ندارم.با وجود این ته دلم میدانم که این چیز نامریی غیرقابل تصور را نمیشود انکار کرد و در مقابلش خود را به نفهمی زد و ابلهانه خندید.

حیرت زده به اطراف نگاه میکنم.به درخت ها که از لبه ی دیوار بالا آمده اند،به ساختمان نیمه تمام روبه رویی،به پرده های راه راه،به در و دیوار و دست های بزرگ و پشمالویم.باور نمیکنم.اتفاقا از همیشه سالم تر به نظر می آیم.پوست براق و گرم،انگشت های پر از خون،نبض زنده و محکم.کاش به یک نفر میگفتم.مثلا به پدرم،یا اقلاٌ به منیژه.ولی چه فایده؟چطور میشود با کسی که منتظرر فرداست از بی فردایی حرف زد و با کسی که دارد از نداشتن گفت؟نمیدانم از حالا به بعد چکار باید کرد.انتظار مردن خسته ام میکند.

محمود میگوید:«من متولد ماه اسدم.خصوصیات من خصوصیات خورشید و شیره.ما متولدان ماه اسد از مردم عادی نیستیم.ما ار برگزیده هائیم.رهبری دنیا دست ماست.»خم میشود و روی شانه ام میزند و میخندد.دهانش بو میدهد.

پدرم نگران مهمان هاست.چراغ ها را امتحان میکند.صندلی ها را میشمارد.فواره را باز  میکند و میبندد.دستش را با تمام سنگینی بدنش روی سرم میگذارد و سعی میکند بخندد.می گوید:«انگار عروسی خودمه،انگار دوباره جوون شدم،چهل سال برگشتم عقب،چه فرقی میکنه؟پدر...پسر.»

نگاهش میکنم و میدانم که دروغ میگوید.میدانم که حساب خوشبختی من از حساب خوشبختی او جداست.نمیتواند جای من باشد و خودش هم میداند و توی دلش نفرینم میکند.میگوید:«من دیگه پیر شدم.حالا نوبت اینهاست.»ولی من دیده ام که با چه حسرتی نگاهم میکند،با چه استقامتی به پوستش روغن میمالد،موهای کنار شقیقه اش را رنگ میکند،توی چشم هایش قطره میریزد،دندان هایش را پر کرده،سیم کشیده و عوض کرده است.من دیده ام که با چه لجاجتی ورزش میکند،حمام بخار میگیرد،بدنش را ماساژ میدهد،قرص میخورد،آمپول میزند،تقویت میکند،و با چه تاسی هر روز روی شانه های ما میزند ومیخندد.

زن محمود میترسد.خواب دیده.دلش یک اتفاق بد را گواهی میدهد.از بلاهای طبیعی میگوید،از خطر زلزله و آتشفشانی کوه دماوند،از برخورد ستاره ها با زمین و کم شدن نور خورشید.مطمئن است که چیزی وحشتناک در انتظار همه ی ماست و نمیداند چکار باید کرد.

مادرم مرتب گریه میکند و پنهانی خودش را میزند.سفره انداخته،نظر کرده،دعا و طلسم گرفته که من از رفتن منصرف شوم.به سادگی و با یک منطق ساده من را را مال خودش میداند و نمیخواهد به آسانی از دست بدهد.به گردنم آویزان میشود و میگوید:«مگه اینجا چه عیبی داره؟مگه این همه سال بهت بد گذشته؟مگه میشه به خاطر یه دختر غریبه ماهارو ول کنی و بری؟»

خاله هایم،توی لباس های سیاه و کفش های نوک تیز براق،با هم گریه میکنند و زیر لب چیزهای نامفهوم توی گوش هم پچ پچ میکنند.دست مادرم را میگیرند و سعی میکنند دلداریش بدهند.برایش توضیح میدهند که همیشه و همه جا همین طور بوده،که این قانون طبیعت است و کاریش نمیشود کرد.ولی مادرم کاری به قانون ندارد.کاری به طبیعت و حساب دو دو تا چهارتا ندارد.سرش را تکان میدهد و میپرسد چرا؟دستم را میگیرد و با چشم های مرطوب و نیمه تارش سوال ساده اش را برایم تکرار میکند.

منیژه میخندد.دستش را جلوی چشمم میگیرد و جای خالی انگشتر عروسی اش را نشانم میدهد.میگوید:«انداختمش دور.انداختمش توی سطل آشغال.تموم شد.راحت شدم.ده سال مثل حلقه ی جادو منواز زندگی محروم کرده بود.انداختمش دور و راحت شدم.فردا از سر شروع میکنم.فردا به خودم میگم:منیژه خانم،بیا،اینم اون چیزی که میخواستی.دیدی بالاخره برد با تو بود.»خم میشود و گردنم را میبوسد.بوی نان تازه میدهد،بوی گوشت خام سالم.تنش مثل یک نبض تب دار میزند.پوستش هنوز بوی شوهر سابقش را میدهد،بوی بچه و بوی خانه اش،بوی ده سال زندگی گذشته اش.کنار گوشم میگوید:«دوستم داری؟»  

من از اطمینان و استقامت ساده اش احساس شرم میکنم و دلم میخواهد همه چیز را همین الان به همه میگفتم.فقط میترسم هراسان و وحشت زده دنبال چاره بگردند،قبول نکنند و تسلیم نشوند.میترسم بخواهند مقاومت کنند،بجنگند و از سهم خودشان دفاع کنند.دلم برایشان میسوزد.نمیخواهم بیشتر از این گول بخورند،بیشتر از این سرشان کلاه برود.

محمود از مزایای برجسته ی یک اسد کامل میگوید.از همه ی فاتحانی که سرنوشت تاریخ را عوض کرده اند.میگوید:«شماها منو درک نمیکنید.منو نمیشناسین.همتون گول ظاهرمو میخورین.گول زندگی بی سر و صدامو میخورین.ولی همه چیز من با شماها فرق داره.اختلاف من با شما اختلاف بین خورشید و ستاره است،اختلاف بین عظمت و حقارته.من فقط منتظر فرصتم.من فقط منتظر روز و دقیقه ی صحیح هستم.فعلاً هنوز وقتش نشده ولی بالاخره بهتون نشون میدم.»

زنش نگران است.میخواهد تا کار از کار نگذشته است برود.تمام مدت میترسد که مبادا بچه هایش گم شوند،توی حوض بیفتند،زیر ماشین بروند،غش کنند،خل شوند،کر و لال شوند.میترسد مه مبادا اتو به برق مانده باشد،که سماور دود کند،که آبگرمکن گر بگیرد.میگوید:«اتفاقه.کار یه دفه میشه.باید احتیاط کرد.باید مراقب بود.»

کتم را در می آورم.انگشت های دست چپم تقریباً بی حس شده است.کاش میشد حرف زد.کاش میشد گفت.ولی ما دیگر زبان همدیگر را نمیفهمیم.من عجالتاً یک چیز معلق هستم،یک چیز بلاتکلیف و سرگردان،چیزی بین هستی و نیستی،بین اینجا و آنجا.

منیژه خوشحال تر از همیشه به نظر میرسد.پنج سال تمام صبر کرده،نقشه کشیده و زور زده است.پنج سال تمام سرش را به نشانه ی انکار تکان داده و گفته است نه،قبول نمیکنم،نمیخواهم.پنج سال تمام با دست های کوچک و فریب خورده اش جلوی یک سیر نامریی ایستاده و اصرار کرده است که خودم انتخاب کنم،زندگی مال من است،حق من است و اصل کاری من هستم.

لباس عروسی اش را لای نایلون پیچیده و برای دور سرش گل های رنگی خریده است.میخندد و موهایش را شانه میکند.می ایستد جلوی آیینه و به صورتش پودر میزند.به دست هایش کرم میمالد.به گردنش عطر میزند.نرمی پوستش را نشان میدهد،باریکی کمر و سفیدی دندان هایش را.از روزهای تلخ گذشته میگوید و از روزهای شیرینی که باهم خواهیم بود،از تمام شب هایی که از هم دور بودیم و تمام شب هایی که به هم خواهیم چسبید.از تمام کارهایی که به تنهایی کرده ایم و از این به بعد باهم خواهیم کرد.از نقشه هایی که به تنهایی کشیده ایم و بعد از این باهم خواهیم کشید.نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم.نمیداند که من دیگر نه به گذشته فکر میکنم و نه به آینده،نه به لحظه هایی که تند و بی دلیل گذشت و نه به لخظه هایی که تند و بی دلیل تر خواهد آمد.نمیداند که برای من یک مرتبه همه چیز از حرکت افتاده است و دیگر زمانی در بین نیست.

پدرم به سلامتی من مینوشد،به سلامتی خودش،به سلامتی آدم و استقامتش،به سلامتی متولدین ماه اسد و برگزیده ها.خاله هایم مرتب توی گوش هم پچ پچ میکنند و باهم بی صدا اشک میریزند.من همه ی عمر این دو زن را با همین شکل و در همین لباس ها دیده ام که با هم آهسته گریه میکردند.انگار هزاران سال است که از یک راز ناگفتنی خبر دارند و فقط زبان هم را میفهمند.

منیژه به فکر سفر فرداست.چمدان هایش را کنار هم میچیند و نفس زنان به این ور و آن ور میدود.عکس پسرش را میبوسد و میگذارد روی میز.مینشیند کنارم و دوباره حساب راه را میکند،حساب سرعت ماشین و زیادی کیلومتر ها،حساب تپه ها،خانه ها،درخت ها،کوه ها و دره ها،حساب حرکت و مسافت گردش زمان را میکند و با دست های کوچکش فاصله اش را تا زندگی و خوشبختی وجب میزند.همه چیز را یک بار دیگر و با دقت بررسی میکند میترسد که مبادا چیزی جا بماند یا چیزی کم بیاورد.فکر همه چیز را کرده است:کفش های سرپایی،لباس خواب،لباس رو،مسواک،خمیر دندان،خمیر ریش،بارانی،چکمه،ناخن گیر... .میخندد.لثه هایش قرمز و سالم است.موهایش بوی گل میدهد،بوی خاک شخم خورده ی حاصل خیز.میپرسد:«اون روزا رو یادت هست؟دیدی بالاخره همه چیز درست شد؟راستشو بخوای من بودم که کارهارو درست کردم.من بودم که تصمیم گرفتم،اراده کردم.همه خیال میکردن شوخی میکنم،دروغ میگم،دیوونه شدم.میگفتن:منیژه محاله بچشو ول کنه،محاله شوهرشو بذاره و بره.چرا نکنم؟چرا به حرفشون گوش بدم؟خوشبختی کی مهم تره؟»

مادرم وحشت زده نگاهم میکند و عاجزانه میگوید:«اقلاً همینجا بمونین،پیش خودمون.»تمام عمر زحمت مرا کشیده است،زحمت بزرگ کردن،حفاظت و نگه داشتن مرا.انگار من از همان لحظه ی بسته شدن نطفه،تمام هستی اش را به یک نفرین ابدی تبدیل کرده بودم.میبایست همان روز اول از پنجره به بیرون پرتابم میکرد.میبایست همان لحظه ی تولد خفه ام میکرد،سرم را میگذاشت زیر پایش و میخندید.توی روی همشان میخندید،توی روی زمین و آسمان.میبایست از همان اول شانه هایش را بالا می انداخت و میگفت:«نه جونم!سر من کلاه نمیره.من میدونم چه آشی برام پختین.به من نمیشه کلک زد.»میبایست تف میکرد تو رویشان و مچشان را میگرفت.

مهمان ها یواش یواش می آیند.دستم را فشار میدهند و روی شانه ام میزنند.منیژه را میبوسند و با تردید نگاهش میکنند.به هر دویمان تبریک میگویند و برایمان دعای خیر میکنند.زن محمود دنبال تلفن میگردد.میخواهد تا هوا تاریک نشده است،خانه برود.میگوید:«نمیشه خونه رو ول کرد.بچه ها تنهان.بالاخره یه طوری میشه.نباید آنقدر سر به هوا و بی احتیاط بود.»

پدرم با همه دست میدهد.به همه خوش آمد میگوید.با همه عکس میگیرد.موهایش برق میزند.شکمش را آنقدر تو کشیده که نزدیک است خفه شود.میگوید:«نخیر،نه،اینطور که شما میگویید نیست.از من بپرسین.»به عکاس طرز بستن صحیح در دوربین را یاد میدهد و برایش از خاطرات خوب گذشته میگوید.از نامرتبی لباس ها و گرد و خاک کفش هایم ایراد میگیرد و توی گوشم میگوید:«خوب زن مردمو صاحب شدی،با این یه وجب قد،خوب زرنگی!»

من از زرنگی خودم احساس خوشحالی میکنم،از قدرت فتح و تصاحبم.من به شوهر خسته و غمزده ی منیژه فخر میفروشم و به یاد پهلوانان قدیم پاهایم را به هم میکوبم.من به همه ی آنهایی که با حسرت به زندگی ام نگاه میکنند دوستانه میگویم،چشمتان کور و خوشحالم که برد با من بوده است.دلم میخواهد بخندم.برقصم.تاج افتخارم را روی سرم بگذارم و زودتر بمیرم.

منیژه میخندد و دستم را فاتحانه فشار میدهد.اصرار میکند باهم عکس بگیریم.در حالات مختلف.نشسته،ایستاده،توی حیاط،،توی راهرو،دم پنجره،کنار گل ها،همه جا و همه جا.انگار ته دلش میداند که این شب با تمام افتخارش فراموش خواهد شد خاطره اش را باید با هزار یادگار گذشته به زور زنده نگه داشت.اعتراضی ندارم.من به هر سازی که برام بزنند با مهربانی میرقصم و دیگر نمیپرسم،چرا؟

دلم درد میکند و پوستم مور مور میشود.به نظرم اولین حمله شروع شده است.توی سرم با عجله حساب میکنم که تا چند ساعت دیگر میتوانم مقتومت کنم.می ایستم کنار پنجره و صورتم را به تاریکی شب میچسبانم.حس میکنم که تنم به سنگینی یک کوه شده است.فکر میکنم که از دور صدایم میزنند،از یک جای نامعلوم و نامریی.انگار که از مدت ها قبل منتظرم بوده اند و ترتیب همه چیز را داده اند.

توی کوچه پاسبان گشت خم میشود و سلام میکند.منتظر انعام است.شب ها تا صبح مواظب خانه ی ماست.سوت میزند و دزدهارا میترساند.باطومش را توی مشت میگیرد و به دنبال سایه های مجهول میدود.همه به فکر ما هستند،به فکر راحتی و بقای ما،به فکر حفاظت و خوشبختی ما.

محمود دارد فال میگیرد.کف فنجان قهوه،نقش تاج و شیر و چراغ میبیند و خوشحال است.دستش را کنار دستم میگذارد و میگوید:«این خطو میبینی؟این خط باریک که تا نوک انگشتم رفته؟شاید فقط ده نفر تو دنیا دستی مثل دست من داشته باشن.این خط نشون میده که آینده ی درخشانی دارم.با این خط رو دستم مثل گدایی هستم که رو گنج نشسته.هر وقت به این خط نگاه میکنم به خودم و زندگیم امیدوار میشم.این خط،راستشو بخوای،سند افتخار منه.»

منیژه از دور نگاهم میکند و با خوشحالی دور خودش میچرخد.میگوید:«دیدی بالاخره همه چی درست شد؟دیدی اگه آدم یه چیزی رو خیلی بخواد بالاخره بهش میرسه.»سرم گیج میرود و حالت تهوع دارم.خودم را بی سر و صدا به اتاق خواب میرسانم و در را از پشت قفل میکنم.مینشینم روی لبه ی تخت و منتظر میمانم.ذهنم از همه چیز خالی است،از فکر،از حس،از وهم،از انتظار،از زمان،از مکان،از زندگی.

توی راهرو صدای پاهای سرگردان و پچ پچ های طولانی می آید.صدای جیرینگ جیرینگ لیوان ها و تق تق کارد و چنگال ها.صدای منیژه را میشنوم که این ور و آن ور میدود و دنبالم میگردد.محمود به در اتاق میزند و با خوشحالی یک تماشاچی حریص میگوید:ـبیا بیرون،بیا بیرون ببین کی اومده.شوهر منیژه دست بردار نیست.آمده خرابکاری کنه.زود باش بیا بیرون.»

منیژه به من میچسبد.دستم را میگیرد.عصبانی و کلافه است.خودش را برای یک پیکار بزرگ آماده کرده و مطمئن است که فتح با اوست.پرده های دماغش تکان میخورد.دستم را طوری گرفته است که انگار تمام زندگی در این تکه گوشت سرد و بی حس متمرکز شده است و هیچ جانشینی  برای آن نیست و خارج از مدار این دست تاریکی و عدم است.

مادرم ناگهان مثل کسی که به یک معجزه اعتقاد پیدا کرده باشد کنارم میکشد و با خوشحالی میگوید:«حق با این مرده.این زن اصلا حلال نیست،مال این مرده.نمیشه با بدبخت کردن یکی دیگه خوشبخت شد.ولش کن بذار بره.»خاله هایم که تازه ساکت شده بودند دوباره گریه میکنند و زیر لب حرف های نامفهوم میزنند.پدرم از خودش میگوید،از تجارب و ناکامی هایش،از اولین عشقش به یک دختر بلژیکی و زخمی،که تا ابد به دلش مانده است.از مادرم سراغ نامه های جوانیش را میگیرد و توی کیف بغلش دنبال عکسی قدیمی میگردد.

شوهر منیژه،خسته،پف کرده و بی حوصله،کنار در،بلاتکلیف ایستاده است.با سر گرد بی مو،با شانه های افتاده و چشم های ساکت و خواب آلود،پیر تر از همیشه به نظر می آید.دستم را فشار میدهد و حالم را میپرسد.خیال جنگ ندارد.خودش میداند و مبهوت نگاهم میکند.میبینم که نخوابیده،که غذا نخورده،که کثیف و بیمار است.با خوشحالی یک آدم غریب که ناگهان به چیزی آشناو قدیمی برخورد کرده است به منیژه نگاه میکند و میخندد.ولی منیژه میگوید:«نه،هرگز،نه.»جیغ میکشد.تهدید میکند.فحش میدهد و میگوید:«کار تموم شده.من دیگه اون آدم سابق نیستم.میخوام برای خودم زندگی کنم.هیچی نمیتونه جلوی منو بگیره.»

محمود توی گوشم میگوید:«شرط میبندم که متولد ماه مهره.درست مثل تو می مونه:تسلیم تنبل و ترسو.فقط یه اسد میتونه از حق خودش دفاع کنه.»ته دلم خوشحالم که متعلق به خورشید و درخشش عظیمش نیستم و علامت تولدم شیر و نعره های ترسناکش نیست.میخندم و موافقت میکنم که ستاره ی من از آن ستاره های بی نور و بی خاصیتی است که در هیچ رصدخانه ای اسمش ثبت نشده است و هیچ کس خیال پرواز به آنجا را ندارد.

محمود میگوید:«نترس.جا نزن.این مرتیکه نمیتونه جلوی شماها رو بگیره.»میدانم.حتی میدانم که این مرد با کمال خوشحالی قبول خواهد کرد همراه ما بیاید،برای ما کار کند،کفش هایمان را واکس بزند،منزلمان را تمیز کند و بچه هایمان را صمیمانه بزرگ کند.میدانم که او ته دلش میداند که حق با منیژه است،که هر کس جای منیژه بود همین کار را میکرد،که هیچ وقت نتوانسته است این زن را خوشبخت کند،قانع سازد،تصاحب کند.ولی میپرسد گناه کیست؟وبه سادگی از تمام آدم های دیگر سهم خودش را میخواهد و معنی این بی عدالتی غریب را نمیفهمد.

منیژه در را برایش باز میکند.راه کوچه را نشانش میدهد.آستینش را میکشد و میخواهد بیرونش کند.میخواهد با یک لگد این مانع بزرگ را از سر راه خوشبختیش بردارد.برایش توضیح میدهد که واقعاً کاری نمیشود کرد.باید فهمید و قبول کرد که هیچ امیدی نیست،که هر کسی در هر حال به فکر خودش است،که دلسوزی فایده ندارد،که گور باباش،که چشمش کور،همین است که هست.

ولی این مرد هنوز باور نمیکند.هنوز قبول نمیکند و نمیفهمد.با لبخندی امیدوار و چشم هایی خوش باور سر جایش میخکوب شده است و تمام اعضای بدنش از انکار آنچه میبیند و میشنود،منجمد و فلج،در هوا معلق مانده است.شاید برای اولین بار در یک لحظه ی کوتاه تر از لحظه به یک چیز ناگفتنی پی برده است و برای آن خودش را با آن فضای خالی بی نهایت،آن تنهایی مطلق،آن غیر ممکن رو به رو دیده و از وحشت خشکش زده است.دلم میخواهد دستش را بگیرم و حالیش کنم که میفهمم.ولی منیژه میان ما می ایستد و میگوید:«نه.»صورتش گل انداخته و موهایش به پیشانی مرطوبش چسبیده است.خسته تر از همیشه به نظر می آید.

مهمان ها پشت در جمع شده اند.پدرم اصرار دارد که عکس دست جمعی بگیریم.او معتقد است که آلبوم خانوادگی بهترین یادگاری است.خودم را بی صدا به راهرو میرسانم.خاله هایم با عجله قربان صدقه ام میروند و با احتیاط دست به پشت کت و شانه هایم میکشند.از بس گریه کرده اند،چشم هایشان باد کرده است.حس میکنم که قلبم به زودی از کار می افتد.سعی میکنم نفس های عمیق بکشم و خودم را روی پاهایم نگه دارم.بی سر و صدا خودم را به دستشویی میرسانم.یقه ی پیراهنم را باز میکنم.به صورتم آب میزنم.پوستم نزدیک است پاره شود.از توی جیبم یک لوله قرص در می آورم.دستم میلرزد.به خودم میگویم که همین جا مینشینم تا کار تمام شود.چه مرگ با افتخاری!لابد روی این دیوار اسمم را مینویسند و همسر عزیزم به یادبود عشق جاودانمان شب های جمعه روی این چاهک برایم گل میگذارد.

صورتم را زیر آب میگیرم.صدای داد و فریاد می آید،صدای دوربین عکاسی،صدای پچ پچ های نامفهوم،صدای زن محمود که به دنبال شماره ی کلانتری میگردد تا بچه ها و منزلش را حفاظت کند و صدای محمود که از انبساط خورشید و قدرت شیر در حال انفجار است و هزاران صدای ناآشنای دیگر که صدایم میزنند و مرا متعلق به خود میدانند.پاهایم کم کم در زمین فرو میرود.منیژه به در میزند و با خوشحالی خبر میدهد که شوهرش رفته،که همه چیز درست شده،که دیگر هیچ مانعی در بین نیست و پیروزی با ماست.صدایش کم کم دور و دور تر میشود.دستم را میگیرم به لبه ی دستشویی،چشم هایم را میبندم و تا ده میشمارم. 

 


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ 18:52 Yasaman
CmA tHeME
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 9167
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1


Get a Glitter Calendar Click Here